خانه عناوین مطالب تماس با من

VolksWΛGΞN

VolksWΛGΞN

درباره من

اگه این دست رو باختم ، میریم دست بعد ... ادامه...

روزانه‌ها

همه
  • - تماس با من

پیوندها

  • KASRA-PANTERA
  • کوچه باغ زندگی
  • به شب بزن
  • نقطه ی مهتابی
  • سرطان روح
  • م ا ن ت ا ن ا
  • پشت چشم های آبی
  • ما همه معتادیم

برگه‌ها

  • نقد کوتاهی از داستان «‌ بیخوابی »

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • - حرف مفت
  • - پشت صحنه
  • - پنج : درباره ی ...
  • - همراهی همیشگی
  • - بیخوابی
  • - افکار مرطوب
  • - خانوم ایکس
  • - مرده
  • - جهنمی
  • - عاشق لعنتی
  • - فولکس
  • - زیرزمین

بایگانی

  • مرداد 1389 2
  • تیر 1389 1
  • خرداد 1389 1
  • اردیبهشت 1389 2
  • فروردین 1389 1
  • اسفند 1388 3
  • بهمن 1388 2

آمار : 9605 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • - حرف مفت شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 16:55
    هر چند که از من بعید است ولی فعلا به آن یکی وبلاگم می روم و قایم می شوم تا بعدا ببینم تکلیف اینجا چه می شود . . www.Foulex.Blogsky.com
  • - پشت صحنه دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 11:38
    برداشت یک : از بالا یک نفر سر خیابان ایستاده است . یک نفر دیگر از کنارش رد می شود . برای لحظه ای با خودش فکر می کند که او را می شناسد . سلیقه اش را می شناسد . می داند که قبل از خواب خیلی پرحرف می شود . برای لحظه ای احساس می کند که به او علاقه دارد . فکر می کند که خاطرات مشترکی دارند . فکر می کند که باید به دنبالش برود...
  • - پنج : درباره ی ... چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 10:37
    تقدیم به آقای ر.ق قبل نوشت : این نوشته قطعا به پست قبل و یکی از مخاطبان که به دلایل مختلف نظر ایشان تایید نشد ، مربوط می شود . دماغم رو گرفته بودم و بی اعتنا نسبت به بوی بدی که همه ی اطرافم رو پر کرده بود ، فقط به داستانی که می گفت ، گوش می دادم : اینقدر این قضیه ادامه پیدا کرد که بالاخره یه روز ازش متنفر شدم . راستش...
  • - همراهی همیشگی دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 09:44
    قبل نوشت : یک و دو و سه به هم مربوط نمی شود به محمد مزده واقعی هم مربوط نمی شود . یک ) زن که چشمان عسلی و موهای فری داشت و فک پایینش هم کمی از فک بالایی عقب تر بود و اصلا هم خودش را قبول نداشت ، یک روز که خیلی شاد و شنگول به نظر می رسید ، بعد از اینکه کلی جملات فلسفی که اصلا در حدش نبود ، تحویلم داد ، در نهایت لبخند...
  • - بیخوابی شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 13:03
    در زیر قطرات باران سیل آسای اون شب عجیب ، درست بعد از حادثه ی رانندگی ترسناکی که برام اتفاق افتاد و چشمام بیناییشون رو از دست دادند ، بود که برای اولین بار تو زندگیم برای یک لحظه به خودم برگشتم و این سوال رو از خودم پرسیدم که : من واقعا چه کسی هستم ؟ اگر قبل از اون اتفاق می خواستم خودم را تعریف کنم ، مردی با چشم های...
  • - افکار مرطوب شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 11:25
    به چشمان عمیقش در آیینه زل زد و یک بار دیگر همه ی آرزو های بزرگ و کوچکش را برای خودش مرور کرد . این همان کودکی بود که مادرش همیشه می گفت که انگار نمی خواست به دنیا بیاید . چقدر بزرگ شده بود و چقدر از اونی که فکر می کرد فاصله گرفته بود . لبخندی زد و از اتاق خارج شد . همسرش طبق معمول پای تلویزیون بر روی کاناپه خوابش...
  • - خانوم ایکس دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 22:03
    اسم من آقای ایکسه . این اسم اصلیِ من نیست ولی وقتی هر کسی آدم را به یه اسم صدا می کنه ، دیگه این که اسم اصلیمون چیه زیاد اهمیت نداره . ایکس از آخر سومین حرف الفبای اینگیلیسیه . ولی خیلی کاربرد ها داره . مثلا برای همه چیز های مجهول هم به کار میره . من معمولا تا وقتی که از آینه دورم ، مهشرم . ولی وقتی به آینه نزدیک می...
  • - مرده پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 11:19
    چشمام تو آیینه ی اتومبیلم ، منو به یاد کودکی هام می اندازد . کودکی که قرار بود مثل پدرش یه آدم معمولی و احساساتی باشد . هنوز زمستان نیامده ، هوا حسابی سرد شده و ترافیک سنگین خیابون ها که دیگه برام عادت شده حوصلمو حسابی سر می برد . نگاهی به اطراف می اندازم . کودک سه ، چهار ساله ی اتومبیل بغلی در حالی که لبخند به لب...
  • - جهنمی پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 20:03
    زن دست های گرمش را بر روی گونه های محمد گذاشت . محمد که چشمانش از گرمای دستان او برق تازه ای به خود یافت ، بلا فاصله دستان او را در دستانش گرفت و از روی گونه هایش پایین کشید. زن همچنان فقط در چشمان او می نگریست و حالا زیر لب چیزی را زمزمه می کرد . محمد با تردید پرسید : تو داری همان شعر قدیمی را زیر لب زمزمه می کنی ؟ و...
  • - عاشق لعنتی شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 21:04
    با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . تو خواب یک ببر رو کشته بودم ، ولی احساس ضعف می کردم . آبی به سر و صورتم زدم و فکرم را برای امروز رو براه کردم . امروز روز بزرگی بود . روی صندلی ای که وسط اتاق بود نشستم و چند دقیقه ای به عکس دختری که بر روی دیوار بود زل زدم . حدود چهار سال بود که او همه چیز زندگی ام شده بود . عاشقش...
  • - فولکس چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 17:52
    از خونه که زدم بیرون ، تازه فهمیدم که اشتباه کردم که چتر بر نداشتم . بارون شدید تر از اونی که فکر می کردم می بارید . خیلی سریع خودمو سر خیابون رسوندم . هنوز یک دقیقه نمی شد که منتظر تاکسی ایستاده بودم که یک مرد با ماشین بی ام و مدل بالاش جلو پام توقف کرد . برام بوق می زد . خندیدم . من آدمی نبودم که به خاطر یک بی ام و...
  • - زیرزمین چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 17:37
    از زیرزمین بیرون می آید . نفس نفس می زند . اصلا حال خوبی ندارد و دلش می خواهد با یکی درد و دل کند . همان طور که پله ها را بالا می رود اتفاقاتی که در زیرزمین افتاده بود را هزاران بار در ذهنش مرور می کند و هر بار بیشتر دلشوره می گیرد . همیشه می دانست وقتی اتفاقی قرار باشد بیفتد ، نمی شود جلوی آن را گرفت و ذهن فرمان می...