- مرده

                               

                        

 

چشمام تو آیینه ی اتومبیلم ، منو به یاد کودکی هام می اندازد . کودکی که قرار بود مثل پدرش یه آدم معمولی و احساساتی باشد .

هنوز زمستان نیامده ، هوا حسابی سرد شده و ترافیک سنگین خیابون ها که دیگه برام عادت شده حوصلمو حسابی سر می برد .

نگاهی به اطراف می اندازم . کودک سه ، چهار ساله ی اتومبیل بغلی در حالی که لبخند به لب دارد برام دست تکان می دهد اما من فقط مادرش رو که پشت فرمون اتومبیل است ، میبینم و به مادرش لبخند می زنم و به خودم میگم که چقدر این کودک بد شانسه که مادرش اینقدر زیباست و ممکنه این موضوع در نهایت براش گرون تمام شود .

برای فرار از ترافیک ، به خیال خودم زرنگی می کنم و وارد یه خیابان فرعی می شوم اما این خیابون هم بسته است و بعد از بیست دقیقه که در ترافیک این خیابون هم می مونم ، به سر خیابان که می رسم متوجه میشم که علت ترافیک اینجا سرویس یکی از دانشگاه هاست که کنار خیابان ایستاده و دختر های دانشجو را پیاده می کنه ، چون همه ی اتومبیل ها برای سوار کردن دختر ها ترمز می کنند و حتی خیلی ها هم که جلو رفته اند بوق می زنند و دنده عقب می آیند .

بعد از اینکه بالاخره از ترافیک فرار می کنم ، به خونه که می رسم بلافاصله به دوست دخترم زنگ می زنم و بهش می گم که می خوام امشب ببینمش اما اون بعد از چند ثانیه مکث یه سرفه ی تقلبی تحویلم می دهد و میگه که حسابی سرما خورده و نمی تونه امشب از خونه بیرون بیاید .

تو دلم به دوست دختر دروغ گوم می خندم و چون اونقدر ها برام ارزش نداره که اعصابم رو به خاطرش داغون کنم به روی خودم نمیارم که می دونم تازگی یه دوست پسر پولدار پیدا کرده و مطمئنا امشب می خواد با اون به خوش گذرونی بره و هیچی  نمیگم و گوشی رو قطع میکنم . به آشپزخونه  میرم و بعد از خوردن یه قهوه ی داغ دوباره از خونه بیرون می زنم .

سر خیابون برای دختر شونزده هفده ساله ای که کنار خیابون ایستاده ، بوق می زنم و شیشه رو پایین میکشم و میگم که حتی حاضرم برای یک شب باهاش بودن چهل هزار تومن بپردازم اما اون دختر یه لبخند تحویلم میده و بهم میگه که دنبال یه همراه همیشگی می گردد .

از حرف هاش خندم میگیره و با خودم فکر می کنم که بعد از اینکه مهریه ی همسر سابقم رو کامل پرداخت کردم ، می تونم برای ادامه ی زندگیم ، همراه دختری باشم که حداقل ده سال از من کوچیکتر است .

پام رو بر روی پدال گاز فشار می دهم و به سمت پارک محل راه می افتم . تو راه دوست و همکارم بهم اس ام اس میده که امروز همسر سابقم رو با رئیس شرکت دیده که با هم به سمت خونه ی رئیس شرکتمون می رفتند و من وقتی اس ام اس رو می خونم به یاد اولین باری که کیف پول همسرم رو تو خونه ی همین دوست خوب عوضیم که این اس ام اس رو بهم داده ، پیدا کردم ، می افتم و تا رسیدن به پارک محل خاطرات خوب مزخرفی که با همسرم داشتم  رو مرور می کنم .

تو پارک در کنار دختری میشینم که بعد از یه کم دروغ که تحویل هم میدیم بدون مقدمه لب هامو می بوسه و در نهایت بهم میگه که نامزد داره و هرچند خیلی از من خوشش اومده باید با هم خداحافظی کنیم .

دختر که می ره ، تو راه رفتن به دستشویی پارک با دیدن یک جنین مرده از یک انسان بدبخت ، که تو باغچه ی نزدیک دستشویی افتاده ، اینقدر حالم بد می شود که فراموش می کنم دستشویی داشتم و به صندلی ای که بر رویش نشسته بودم بر می گردم و گیج و مات میشینم و به اطراف زل می زنم .

دیدن یک کودک کوچولوی فال فروش در آن سوی پارک که با التماس به دیگران فال هایش را می فروشد و مردی که بر روی یک روزنامه در آنسوی پارک خوابیده ، حالم رو بهتر می کنه و خوشحال میشم که اون جنین اینقدر خوش شانس بوده که به دنیا نیومده است .

تلفن همراهم رو از جیبم بیرون میکشم و به برادر بزرگترم که وضع مالی خیلی خوبی داره زنگ می زنم و براش تعریف میکنم که موعد قسط مهریه ی همسر سابقم تا دو روز دیگه از راه می رسه و من هنوز حقوق این ماه رو نگرفتم و ازش می خوام که اگه داره ، برای چند روزی چند صد تومانی بهم قرض بده ولی برادرم برام قسم می خوره که فعلا هیچ پولی تو دست و بالش نیست و بهم میگه که اگه چند روز پیش بهش زنگ می زدم حتما کمکم می کرد .

خداحافظی می کنم و گوشی رو قطع می کنم . سیگاری روشن می کنم و یک کام عمیق از سیگار میگیرم و همه ی دود سیگار رو می بلعم و با خودم فکر می کنم که من واقعا تنهام .

هندزفری داغونم رو که همیشه همراهمه از جیبم بیرون میکشم و تو گوشم میذارم و در حالی مشغول گوش دادن آهنگ مورد علاقم میشم که مدام صدای هندزفری خرابم قطع و وصل می شود .

تو یه اس ام اس تایپ می کنم محمد مُرد و این اس ام اس رو به همه ی شماره هایی که تو گوشیم هست می فرستم و گوشیمو کنار میذارم .

سردی و ترافیک خیابون ها ، کودک سه چهار ساله ی اتومبیل بغلی و مامان خوشگلش ، دختر های دانشجویی که هرگز منتظر ماشین نمی مونند ، راننده های مهربون ، دوست دختر های دروغ گو ، همراه های همیشگی شونزده هفده ساله ، همسر های سابق خیانت کار ، دوست های خوب عوضی ، رئیس های فرصت طلب ، خاطرات خوب مزخرف ، دختر های وفادار به نامزدشون ، جنین های به دنیا نیومده ی خوشبخت ، فال فروش ها و کارتن خواب های بدبخت ، برادر های بزرگ غریبه و هندزفری های خراب رو از یاد می برم و فراموش می کنم که دستشویی داشتم و کف زمین دراز می کشم و خودم رو به مردن می زنم و با چشم های بسته ، چشم هامو به یاد میارم و کودکی که در حال فرار از دست پدرش فریاد می کشید : « من رو دیوار نقاشی نکردم ، به خدا راست میگم . » ، در حالی که می دونست دروغ میگه و تو دلش می خندید و از حالا یه دیوار دیگه رو نشان می کرد .  

 


نظرات 12 + ارسال نظر
.:: علی ::. پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:20 ب.ظ http://norouzshop.mihanblog.com

^^^^^^^^^^^^^^^^#####^^^^####^^^^^^
^^^^^^^^^^^^^^#^#^#^^^^#^^^^^#^^^^^
^^^^^^^^^^^^^#^#^^#^^#^^^^^#^^#^^^^
^^^^^^^^^^^^^#^#^#^#^#^^^##^^^#^^^^
^^^^^^#^^^^^#^^^#^#^#^####^^^#^^^^^
^^^^^^##^^^^#^^^#^#^^^^#^^^#^#^^^^^
^^^^^^###^^^^#^^^#^#^^^#^^#^^^#^^^^
^^^^^^#####^^^#^^#^^#^^##^^^^^#^^^^
^^^^^^^#####^^^############^^##^^^^
^^^^^^^^^^##^^^^##^^^^######^^^^^^^
^^^^^^^^^^^##^^###^####^^^^^^^^^^^^
^^^^^^^^^^^#####^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
^^^^^^^^^^###^^^^####^^^^^^^^^^^^^^
^^^^^^^^^##^^^^^^^#####^^^^^^^^^^^^
^^^^^^^^##^^^^^^^^^^####^^^^^^^^^^^
^^^^^^^##^^^^^^^^^^^^###^^^^^^^^^^^

سلام دوست گرامی

وب خیلی خوبی داری [قلب][گل][گل]

همین جور داشتم برای خودم تو نت میگشتم وب قشنگت رو دیدم[قلب]

کارت خیلی خوبه بهت تبریک میگم[گل]

یه سر به وبلاگ من هم بزن اگه خواستی و دوست داشتی بگو تا لینکت کنم

منتظرم ها

یادت نره

http://norouzshop.mihanblog.com

شهرزاد پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:34 ب.ظ http://www.koochebaghezendegi.blogfa.com

خیلی قشنگ مثل همیشه
مثل یه تابلوی نقاشی که هر رنگ سیاهش یه معضل اجتماعی رو به تصویر کشیده
اگه دیوارای این شهر زبون داشتن هر روز تمام این دردها رو فریاد می کشیدن
راستی شما خیلی به مرگ فکر می کنید؟

ممنون
سوالتون منو به فکر وا داشت
ولی جوابش رو شاید واقعا نمی دونم !
نوشته های زیادی رو درباره ی مرگ دارم و شاید دلیلش اینه که مرگ رو خاص ترین راه فرار از مشکلات می دونم

خانوم میم پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ب.ظ http://sanjaghakekhis.blogfa.com

مرگ در نمی زند ... ! و راستش نگاه هم میکنی گویا برای کسی هم مهم نیست !

شاید آدم های اطرافمون از اضراییل هم بی رحم تر شدند !

م ا ن ت ا ن ا جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:14 ب.ظ http://aazz.blogfa.com


و من کودکیهایم را

...در باغچه می کارم سبز خواهند شد..............

...

فرضیه های گستاخانه جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:51 ب.ظ http://impudentlytheorys.blog.com

با مغز استخوان حس کردم متن ات رو !

ممنون :)

KASRA-PANTERA شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ق.ظ http://www.kasrametal.blogfa.com

سلام
مطلبتو خوندم,ترکوندی پسر...
منم پیشاپیش عید رو بهت تبریک میگم..

سلام
ممنون
من هم سال نو شما رو تبریک میگم

سرطان روح شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ب.ظ http://bethovenmusic.blogfa.com

خوب من هم خیلی از این اتفاقها را لمس کردم. مثلا بچه ای که مادرش خوشگله.
به نظر من مادر همچین بچه ای را باید گاهید.
در مورد دختران دانشجو هم خوب می دونی که اونا هم بالاخره خرج دارن دیگه.
راجع به همسر خیانت کار هم باید بگم که کاملا درکت می کنم چون خودم یک معشوقه خیانت کار داشتم که اتفاقا با کسایی بوده که منم می شناختمشون. راستی در چنین مواردی چیکار باید کرد؟ بهم بگو.
مورد آخر:
چهل هزار تومان؟ چه خبره؟ مگه آکبندش چنده؟ چرا نرخو می بری بالا؟

فکر می کنم تنها کاری که می تونیم بکنیم اینه که خودمون رو از معرض این ناپاکی های دنیای اطراف حفظ کنیم ، که با گذشت زمان لااقل دلمون برای خودمون تنگ نشه ...

:دی
اتفاقا وقتی این داستان رو می نوشتم خیلی به این مورد آخر فکر کردم
فکر می کنم شخص اول داستان اینقدر تو فشار روحی بود که حاضر بود بیشتر از این ها هم برای فرار از خودش پول بده

سین.میم پنج‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ق.ظ http://sarehmoosavi.blogfa.com

با دروغ زاده می شیم ... با دروغ زندگی می کنیم ... با دروغ می میریم ...

ای کاش فقط دروغ بود ...

محبوبه دوشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://zendegieman68.blogfa.com

زیبا بود
نوروز مبارک

سلام
لطف کردی
ممنون :)
سال نو شما هم مبارک

گلاره چگینی یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:13 ب.ظ http://panjeredel.blogfa.com

ابتدایش آرام و یکنواخت بود مثل آرامش قبل از طوفان.اواسط کار خسته کننده بود با این که یه عالمه اتفاق داشت که باور کردن وجود این همه اتفاق در زندگی یک نفر کمی سخت می نمود و انتهای کار که هم اتفاقات خوب داشت هم زبان خوب و هیجان آور بود ...
و به نظرم به تکرار افتاده ای... محوریت داستان هایت به تکرار افتاده و هربار به طریقی خیانت.عشق.خودکشی
.
.
.

سلام دوست من
اینکه شما هر بار اینقدر به من لطف دارید و داستان ها رو اینقدر با دقت می خونید و مو به مو تمام ایراد های کار ها رو پیدا می کنید ، واقعا من رو خوشحال می کنه و کمکی برایم است
در اینکه من بیشتر داستان ها را در یک ژانر می نویسم و محوریت بیشتر داستان ها حول تکرار بعضی کلمات خاص می چرخد حرفی نیست ، اما فکر می کنم اگر اسمش را تکرار بذارید کم لطفی کرده اید
داستان های زیادی رو با موضوعات مختلفی قبلا نوشته ام و تقریبا می دونم که مخاطب ، داستان هایی که موضوع و پایان سفیدی داره رو بیشتر می پسنده ، اما به شخصه خودم ترجیح می دم از درد هایی بنویسم که برامون اپیدمی شده و زیر پوستمون روز به روز بزرگ تر می شوند و هیچ توجهی بهشون نمی کنیم
من داستان های پست های قبل رو تقریبا هیچ کدوم رو با موضوع مشترک نمی بینم و هر بار سعی کردم حس خاصی رو منتقل کنم که البته شاید موفق نبودم
ممنون
پرحرفیمو ببخشید
موفق باشید

گلاره چگینی یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ

سلام یادم رفت!

mina سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ق.ظ http://saieha.blogfa.com

salam salam
man omadam ke baz chesham baba ghori besheh
sal khobi dashti ia na
omidvaram ke hamisheh khobo khosh bashi

سلام دوست خوبم
ببخشید !
ممنون که اومدی
آرزو می کنم شما هم بهترین روزها رو پیش رو داشته باشید :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد